داستان مرگ ققنوس
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
ققنوس، پرنده ی مقدّس افسانهای است که در اساطیر ایران، یونان، مصر و چین یافت می شود. درباره ی این موجود افسانهای گفته میشود که وی مرغی نادر و تنهاست و جفتی و زایشی ندارد. آوازش چنان خوش است که موسیقی را اول بار از آواز او ساختند. ققنوس از زمان مرگ خویش باخبر است، چون زمان آن فرامی رسد (هزار سال یکبار)، بر تودهای بزرگ از هیزم بال میگشاید و آواز میخواند، گویی بر پایان کار خویش نوحه ای سوزناک می سراید. در آخرین لحظات عمر چنان بال و پر می زند که از پر و بالش آتشی در توده ی هیزم در می گیرد، چنان آتشی که ققنوس و هیزم را خاکستر می کند. اما چون آتش خاموش شد، از آن خاکستر، ققنوسی دیگر متولد می شود.
ققنوس می میرد و اگرچه در زمان زندگی خویش زایش نداشت، اما از مرگ او ققنوسی دیگر زاده می شود. ققنوس در اغلب فرهنگها، نماد جاودانگی و عمر دگربار تلقی شدهاست.
عطار نیشابوری در منطق الطیر، داستان مرگ ققنوس و غم او را به زیبایی به نظم می کشد:
هست قُقنُس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قُرب صد سوراخ در منقاراوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
(طاق= فرد، متضاد زوج، تنها و تک)
هست در هر ثُقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر
(ثُقبه= سوراخ)
چون به هر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار
جمله ی پرّندگان خامُش شوند
در خوشیّ بانگ او بیهُش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بُوَد قُرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرّد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گِردِ خود صد حُزمه بیش
(حُزمه= پشته هیزم)
در میان هیزم آید بیقرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس به هر یک ثُقبهای از جان پاک
نوحهای دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثقبه هم چون نوحهگر،
نوحه ی دیگر کند نوعی دگر،
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرّندگان
وز خروش او همه درّندگان
سوی او آیند چون نظّارگی
دل ببرّند از جهان یک بارگی
(نظّارگی=تماشاگر)
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرَد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی طاقتی بیجان شوند
بس عجب روزی بُوَد آن روزِ او
خون چکد از ناله ی جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
پس از آن آتش، بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نمانَد ذرّهای اخگر پدید
قُقنُسی آید ز خاکستر پدید
آتش، آن هیزم چو خاکستر کند
از میان، قُقنُس بچه، سر بر کُند
هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد؟
گر چو قُقنُس عمرِ بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
ققنس سرگشته در سالی هزار
صد تنه بر خویشتن نالید زار
سالها در ناله و در درد بود
بیولد، بیجفت، فردِ فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخِرُ الامرش اجل چون داد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
(داد=عدل، سزا)
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بیمرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
(برگ= زاد و توشه)
مرگ اگر چه بس درشت و ظالم است
گردنان را نرم کردن لازم است
(گردنان= گردنکشان)
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سختتر از جمله، این کار اوفتاد
منطق الطیر- عطار نیشابوری
یکشنبه 25 فروردین 1392 - 9:23:27 PM